آن نه عشق است که بِتوان بَرِ غمخوارش بُردیا توان طبل زنان بر سر بازارش بُردعشق می خواهم از آن سان که رهایی باشدهم از آن عشق که منصور سر دارش بُردعاشقی باش که گویند: به دریا زد و رفتنه که گویند: خسی بود که جوبارش بُرددلت ایثار کن آنسان که حقی با حق دارنه که کالاش کنی، گویی: طرّارش بُردشوکتی بود در این شیوهی شیرین، روزیعشق ِ بازاری ما رونق بازارش بُردعشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگکه به عمری نتوان دست در آثارش بُردمرد میدانی اگر باشد از این جوهر نابکاری از پیش رود کارستان ک«آرش» برد بخوانید, ...ادامه مطلب